جدول جو
جدول جو

معنی تهی دستی - جستجوی لغت در جدول جو

تهی دستی
تنگ دستی، ناداری، بی پولی
تصویری از تهی دستی
تصویر تهی دستی
فرهنگ فارسی عمید
تهی دستی
استیصال، افلاس، بی چیزی، بی نوایی، تنگ دستی، درویشی، عسرت، فقر، گدایی، مسکنت، نداری
متضاد: مکنت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تهی دست
تصویر تهی دست
تنگ دست، فقیر، بی چیز، بی پول
فرهنگ فارسی عمید
(تَ / تِ / تُ دَ)
بی چیزی. فقر. نداری. حالت تهیدست:
دو گوش و دو پای من آهوگرفت
تهیدستی و سال نیرو گرفت.
فردوسی.
تهیدستی و ایمن از درد و رنج
بسی بهتر از بیم با ناز و گنج.
اسدی.
چرا امروز چیزی بازپس ننهی
چرا نندیشی از بیم تهیدستی.
ناصرخسرو.
چو آید رنج باشد، چون شود رنج
تهیدستی شرف دارد بدین گنج.
نظامی.
بمرد از تهیدستی آزادمرد
ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد.
سعدی (بوستان).
مشو اززیردست خویش ایمن در تهیدستی
که خون شیشه را نوشید جام آهسته آهسته.
صائب.
رجوع به تهیدست و تهی و دیگر ترکیبهای این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جلدکاری و توانائی و باقوتی در کار. (ناظم الاطباء). زبردستی و ظلم و ستمگری. (از فهرست ولف) :
چو خاقان جهان بستد از یزدگرد
ببد تیزدستی برآوردگرد.
(شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2442).
به تیزدستی نار و، به کندپائی خاک
به خاکپاشی باد و به بادساری آب.
خاقانی.
رجوع به تیزدست و تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
اتفاق. موافقت. دست به دست هم دادن:
در سر آمد نشاط و سرمستی
عشق با باده کرده همدستی.
نظامی.
، درافتادن. پنجه درافگندن:
ستیزه با بزرگان به توان برد
که از همدستی خردان شوی خرد.
نظامی.
نایب شه ز روی سرمستی
کرد با او به جور همدستی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ / تُ دَ)
همان تنگدست. (شرفنامۀ منیری). کنایه از مفلس و نادار. (آنندراج). فقیر و بی پول. (ناظم الاطباء).. مفلاک. فقیر. تهی کیسه. درویش. بی چیز. آنکه از نقود هیچ ندارد. بی بضاعت. مظفوف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بیفزاید از خواسته هوش و رای
تهیدست رادل نباشد بجای.
ابوشکور.
سوی گنج ایران دراز است راه
تهیدست و بیکار ماند سپاه.
فردوسی.
شود بی درم شاه بیدادگر
تهیدست را نیست هوش و هنر.
فردوسی.
همی گفت هر کو توانگر بود
تهیدست با او برابر بود.
فردوسی.
گفت خواجه مردی است تهیدست چرا اینها باز نگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 154).
مرد کو را نه گهر باشد نه نیز هنر
حیلت اوست خموشی چو تهیدست غنیم.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی ایضاً ص 390).
زینجای چو چیپال تهیدست برون رفت
محمود که چندان بستد مال ز چیپال.
ناصرخسرو.
از غایت سخاوت، زردار او تهیدست
وز مایۀ قناعت، درویش او توانگر.
شرف الدین شفروه.
نوروز چون من است تهیدست و همچو من
جان تهی کند به در بانوان نثار.
خاقانی.
عقل در آن دایره سرمست ماند
عاقبت از صبر تهیدست ماند.
نظامی.
که آمد تهیدستی از راه دور
نه در کیسه رونق نه در کاسه نور.
نظامی.
هر کسی عذری از دروغ انگیخت
کاین تهی دست گشت و آن بگریخت.
نظامی.
من اول که اینجا رسیدم فراز
تهیدست بودم ز هر برگ و ساز.
نظامی.
میم در ده، تهیدستم چه داری
که از خون جگر پالود جامم.
عطار.
چه خوش گفت آن تهیدست سلحشور
که مشتی زر به از پنجاه من زور.
سعدی (گلستان).
که بازار چندانکه آکنده تر
تهیدست را دل پراکنده تر.
سعدی (بوستان).
به سروگفت کسی میوه ای نمی آری
جواب داد که آزادگان تهیدستند.
سعدی.
شکرها می کنم در این ایام
که تهی دست گشته ام چو چنار.
ابن یمین.
یک مدح گوی نیست تهیدست از آنکه تو
بر دست مال میدهی و مدح میخری.
مکی طولانی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
، خالی دست. (شرفنامۀ منیری). دست خالی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). با دست خالی. (یادداشت ایضاً). بی سلاح:
شیریست بدانگاه که شمشیر بگیرد
نی نی که تهیدست خود او شیر بگیرد.
منوچهری (از یادداشت ایضاً).
دریغ آمدم زآن همه بوستان
تهیدست رفتن بر دوستان.
(بوستان).
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود، بخیل و ممسک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تهیدستی
تصویر تهیدستی
بی چیزی تنگدستی فقر بی پولی
فرهنگ لغت هوشیار
شرت دراجرای عملی اتفاق اتحاد (غالبا در مورد کارهای بد بکار رود)، همنشینی مصاحبت، برابری دو یا چند تن در زور و قوت و شان و شوکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهیدست
تصویر تهیدست
تنگدست، درویش، فقیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهیدست
تصویر تهیدست
((تُ دَ))
تنگدست، فقیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تهیدستی
تصویر تهیدستی
فقر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تهی دست
تصویر تهی دست
فقیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تهیدست
تصویر تهیدست
بی بضاعت، فقیر
فرهنگ واژه فارسی سره
بی بضاعت، بیچاره، بی چیز، بی نوا، تنگ دست، تهی دست، درویش، بی پول، فقیر، گدا، محتاج، مفلس، مفلوک، ناتوان، ندار، نیازمند، یک لاقبا
متضاد: توانگر، دارا، غنی، متنعم، ثروتمند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پس انداز
فرهنگ گویش مازندرانی